سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من مثل همه ی آنها نمی توانستم از واژه هایم فرار کنم! واژه های من خشک و بی روح بودند و انگار از اول  یکی آنها را گذاشته بود توی کاسه ی ذهنم بدون اینکه از من نظر بخواهد که دلم هست که این واژه ها برای من باشند یا نه؟. 

اما آنها رامشان کرده بودند، یا از اول انقدر زرنگ بودند که موقع تقسیم واژه آن قشنگ تر ها و دل نشین تر ها و آرام تر ها را بردارند برای خودشان که آخر سر این کج و معوج ها گیر من بیفتد. به قول تو حتما آنجا هم حواسم پرت بوده یا آنقدر دیر کردم که به آخر صف رسیدم.

من مثل همه ی آنها واژه های خودم را نداشتم! حرفی هم نبود که کلمه بیاید و روی صفحه جاری اش کند. از بس که با خودم گفته بودم " حرفی اگر بود ، دیوارها سکوت نمی کردند" . من مثل آنها،‌مثل تو نمی توانستم دیوار را هم به حرف در بیاورم! پس خودم هم گوشه ای می نشستم و سکوت می کردم.

چمدانم را بسته ام. آماده ام که به جای رفتن، برگردم. برگردم و از اول واژه هایم را یکی، یکی پیدا کنم. حتما می گویی واژه دست یافتنی نیست، آمدنی است. اما من آنقدر منتظر آمدنشان نشسته بودم که تمام شده بودم. شاید حتی دیوار شده بودم! پس بلند می شوم و حتی دستم را کورمال، کورمال روی دیوار نمی کشم که چراغی روشن کنم. با چشم های بسته هم راهم را بلدم. دیوارم را کنار می زنم تا حرفم بیاید. تا از سر شب تا خود صبح برایت یکریز حرف بزنم. که خسته ات کنم، که همه را خسته کنم از بس که خود واژه شده ام. 

اما نمی دانم چگونه حرفم را تمام کنم!


+ تاریخ سه شنبه 93/3/20ساعت 11:39 عصر نویسنده | انار


   
   

AvaCode.19