من می گویم خاطرات بد مثل لکه های جوهر یا مثلا قیر( یا هر چیز سخت - پاک شونده ی دیگری ) روی لباس حریر و سفید آدمیزاد هستند.
بخواهی به جانشان بیفتی که پاکشان کنی ، فاتحه ی لباست را باید بخوانی چون یک بار به هم سابیدن لباس همانا و از بین رفتنش همانا!
نمی دانم می شود این لباس را در آورد و گذاشت گوشه ی گنجه تا خاک بخورد و دوباره یک لباس نو تن کرد؟
یعنی روح و قلب آدمیزاد فی الواقع قابل تعویض است؟
+ فکرم رو مشغول کرده!
دیروز که کمی با هم گریستیم ، امروز کمی با هم خندیدیم
امشب اما نمی دانم آنجایی که دلم هرّی ریخت ، دل تو هم کمی ترس برش داشت؟
امشب حرفی با من داشتی که من نفهمیدمش!
لطفا کمی واضح تر .. به گمانم کمی خنگ به دنیا آمدم!
خدایا!
بیا کمی با هم بگرییم!
ذهنم را فرو بلعیدم تا دیگر اثری از آن نباشد
اما دیگر طاقت حرف های سرد شده در ذهنم را ندارم
بگذار کمی بالا بیاورم!
+ کلمات، مرا با دست نشان میدهند و توی گوش هم پچ پچ میکنند!
از اینکه در بندم خوشحالند!
رفتن
همیشه رفتن ...
حتی همیشه در نرسیدن، رفتن ...
+ قیصر امین پور
+ حال این روزها!