حالا بگویم چرا داده ای که می خواهی بگیری اش؟ بگویم صبر کن تا حداقل شیرینی وجودش را حس کنم؟ بگویم درد شیرین است اگر درد بودنش باشد نه درد از دست دادنش؟
آنوقت تو نمی گویی که بیشتر از این ها را از بهتر از تو گرفته ام و دم بر نیاوردند؟ نمی گویی این بود آن همه عشقی که ابراز کردی که چنین و چنانم .. که راضیم به رضای تو؟
سرما انگار از لابه لای سخت ترین دیوارهای زندگی ام نفوذ می کند و خودش را توی لباس ها، صندلی ها و حتی ملحفه های رنگی توی کمدم جا می کند. اما تو آن بالا، آنقدر ها هم دور نیستی که نتوانم حست کنم. سر بچرخانم تا مهرت را یکی یکی از نزدیک ترین پروانه ای که روی دوشم نشسته است تا دور ترین گلی که در آن سوی زندگی ام روئیده است بشمارم ؟ بشمارم و عرق شرم روی پیشانی ام بنشیند!
بشمارم و غرق شوم!
بگذار این بار غریق نجاتی نداشته باشم!
آن لحظه هایی که در زندگی آدم خودشان را به زور جا می کنند؛ لحظه های لجباز، لحظه های غمگین و دوست نداشتنی. آن لحظه ها همان خوره هایی هستند که می گویند ذهن آدم را می خورند!
حالا می خواهد سر سفره شام باشی، یا وقتی توی پیاده روهای خیابان صفائیه میخواهی خودت را به زور از بین جمعیت بیرون بکشانی یا حتی موقع ظرف شستن هم آن لحظه ها مثل سنجاق به ذهنت وصل شده اند و آزارت می دهند.
و درست طبق قانون ننوشته ی نمی دانم از چه کسی، هر وقت بخواهی بشماریشان بیشتر می شوند. بعد، از این اکتشاف مهمت دوباره غمگین تر می شوی و با خودت می گویی کاش می گذاشتم یکی کم تر باشد!
یک لحظه هایی هستند که حتی درد هم نمی دهند که آدم را جلو ببرند. فقط زخم اند! زخمی که همیشه حواسشان هست توی بهترین روزهای زندگی ات بدخیم تر شوند!