گفته بودم " تهران برای من هرگز انار ندارد؟ " . گفته بودم غریبه هایم همه تهرانی اند؟ ناشناس ترین ها، بی تفاوت ترین هایم همه تهرانی اند؟
گفته بودم از راه رفتن روی سنگ فرش های پیاده رو های سعادت آباد ترسیدم؟ به نفس نفس افتادم؟ چشم هایم را بستم و شهر دیگری را، هوای دیگری را خیال کردم؟
نگفته بودم تهران حتی تمام ثانیه هایم را دودی کرده بود. به زحمت از پشت شیشه های خیالم آن طرف تر دویده بودم که نفسی تازه کنم. به ویترین مغازه ها رسیده بودم و خیالم دوباره آه کشیده بود. به مرد نحیفی که هی به سیگارش پوک می زد رسیده بودم و ریه هایم خسته شده بود. به آدم های بی خیالی که تند تند از کنارم رد می شدند رسیده بودم و دلم غم گرفته بود.
نگفته بودم تهران برای من انار ندارد؟ تهران شلوغ، تهران متظاهر، تهرانِ پر فریب!
اما از تمام تهران فقط یک خیابان ولیعصر بود که به ما سلام داده بود! آن بعد از ظهر پاییزی، تمام برگ ها خودشان را برای ما هی لوس کردند و رقصیدند. هی زیر پایمان آواز خواندند و تمام خستگی راه را از تنمان بیرون بردند. درخت ها از آن بالا سرشان را توی سر هم فرو برده بودند و پشت سر ما پچ پچ کرده بودند و با هم خندیده بودند.. ما هم خندیدم. ما هم توی گوش هم پچ پچ کردیم و خندیدیم. انگار از تمام تهران ، ولیعصر را بی انتها به ما داده بودند تا برویم و به آخرش نرسیم. که خوشی هی خودش را بریزد توی دل ما، توی دست های ما، روی کفش های خاکی ما.
آه تهران تنهای بدون ما! این روزهایت چگونه می گذرند؟
+ شعر "تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد " از پوریا سوری.