هر از چندگاهی مادرم غمگین می شود. غمش را می ریزد توی تسبیح فیروزه ایش و هی می چرخاند ...
اگر کسی حواسش به دلش نباشد زود می گیرد!
اگر ندانی چگونه نازش را بکشی پژمرده می شود!
اگر دست هایش را نگیری و نگویی که کنارت می مانم اشک توی چشم هایش حلقه می زند!
چند روزی است که مادرم 60 ساله شده است!
گفته بودم " تهران برای من هرگز انار ندارد؟ " . گفته بودم غریبه هایم همه تهرانی اند؟ ناشناس ترین ها، بی تفاوت ترین هایم همه تهرانی اند؟
گفته بودم از راه رفتن روی سنگ فرش های پیاده رو های سعادت آباد ترسیدم؟ به نفس نفس افتادم؟ چشم هایم را بستم و شهر دیگری را، هوای دیگری را خیال کردم؟
نگفته بودم تهران حتی تمام ثانیه هایم را دودی کرده بود. به زحمت از پشت شیشه های خیالم آن طرف تر دویده بودم که نفسی تازه کنم. به ویترین مغازه ها رسیده بودم و خیالم دوباره آه کشیده بود. به مرد نحیفی که هی به سیگارش پوک می زد رسیده بودم و ریه هایم خسته شده بود. به آدم های بی خیالی که تند تند از کنارم رد می شدند رسیده بودم و دلم غم گرفته بود.
نگفته بودم تهران برای من انار ندارد؟ تهران شلوغ، تهران متظاهر، تهرانِ پر فریب!
اما از تمام تهران فقط یک خیابان ولیعصر بود که به ما سلام داده بود! آن بعد از ظهر پاییزی، تمام برگ ها خودشان را برای ما هی لوس کردند و رقصیدند. هی زیر پایمان آواز خواندند و تمام خستگی راه را از تنمان بیرون بردند. درخت ها از آن بالا سرشان را توی سر هم فرو برده بودند و پشت سر ما پچ پچ کرده بودند و با هم خندیده بودند.. ما هم خندیدم. ما هم توی گوش هم پچ پچ کردیم و خندیدیم. انگار از تمام تهران ، ولیعصر را بی انتها به ما داده بودند تا برویم و به آخرش نرسیم. که خوشی هی خودش را بریزد توی دل ما، توی دست های ما، روی کفش های خاکی ما.
آه تهران تنهای بدون ما! این روزهایت چگونه می گذرند؟
+ شعر "تهران برای زندگی من هرگز انار سرخ ندارد " از پوریا سوری.
بچه که بودم از اینکه مدادم را روی کاغذ فشار دهم می ترسیدم. می ترسیدم این آخرین فرصت من باشد برای کشیدن و اشتباه کردن و نتوانم همه چیز را پاک کنم و از نو شروع کنم!
معلم نقاشی ام دستم را می گرفت و فشار می داد. می گفت ببین چه بهتر شد چه مرز بین سفیدی کاغذ با رنگ های روشن نقاشی ات معلوم شد! آنوقت شجاع می شدم. دست های معلم روی دستهایم حکم آزادی داشت. آزادی از تنهایی رفتن، تنهایی به مقصد رسیدن!
همه ی این حرف ها را برای تو می زنم! برای اینکه این قسمت از نقاشی مان سخت است. من کمرنگ شده ام. فکر کن اگر یک دست مردانه بیاید روی دستهایم چه می شود؟ من آنقدر مثل اشک چکیده ام روی این نقاشی که پاک شده ام . مثل بچگی هایم می ترسم! خانه را کمرنگ می کشم. کتابخانه را آن گوشه محو می کنم. صندلی ها آنقدر کوچک می شوند که جا برای آدم کوتوله ها هم ندارند. فکر کن اگر یک دست مردانه بیاید روی دست هایم چه می شود؟
دفتر سفید نقاشی ام روی زمین پهن است. شک دارم که با کدام رنگ نقاشی ام را شروع کنم؟ قهوه ای خوب است؟ تو دوست داری؟ همه چیز رنگ چشم های تو باشد خوب است؟ پروانه ها هم دوست دارند. رنگ قهوه هایی که با هم نخوردیم هم همین است. شروع کنم؟ دست هایت را از توی جیبت در می آوری؟ کتابت را کنار می گذاری و کنارم می نشینی؟ فکر کن اگر یک دست مردانه بیاید روی دست هایم چه می شود؟ ...
من مثل همه ی آنها نمی توانستم از واژه هایم فرار کنم! واژه های من خشک و بی روح بودند و انگار از اول یکی آنها را گذاشته بود توی کاسه ی ذهنم بدون اینکه از من نظر بخواهد که دلم هست که این واژه ها برای من باشند یا نه؟.
اما آنها رامشان کرده بودند، یا از اول انقدر زرنگ بودند که موقع تقسیم واژه آن قشنگ تر ها و دل نشین تر ها و آرام تر ها را بردارند برای خودشان که آخر سر این کج و معوج ها گیر من بیفتد. به قول تو حتما آنجا هم حواسم پرت بوده یا آنقدر دیر کردم که به آخر صف رسیدم.
من مثل همه ی آنها واژه های خودم را نداشتم! حرفی هم نبود که کلمه بیاید و روی صفحه جاری اش کند. از بس که با خودم گفته بودم " حرفی اگر بود ، دیوارها سکوت نمی کردند" . من مثل آنها،مثل تو نمی توانستم دیوار را هم به حرف در بیاورم! پس خودم هم گوشه ای می نشستم و سکوت می کردم.
چمدانم را بسته ام. آماده ام که به جای رفتن، برگردم. برگردم و از اول واژه هایم را یکی، یکی پیدا کنم. حتما می گویی واژه دست یافتنی نیست، آمدنی است. اما من آنقدر منتظر آمدنشان نشسته بودم که تمام شده بودم. شاید حتی دیوار شده بودم! پس بلند می شوم و حتی دستم را کورمال، کورمال روی دیوار نمی کشم که چراغی روشن کنم. با چشم های بسته هم راهم را بلدم. دیوارم را کنار می زنم تا حرفم بیاید. تا از سر شب تا خود صبح برایت یکریز حرف بزنم. که خسته ات کنم، که همه را خسته کنم از بس که خود واژه شده ام.
اما نمی دانم چگونه حرفم را تمام کنم!
رمزش را انگار پیدا کرده بودم .. هی چشم هایم را می بستم و یک مسیر طولانی را تا تو طی می کردم. آخر سر هم تو را پشت میز لب تاب پیدا می کردم و ذوق زده بر می گشتم سر جای خودم.
اما انگار یک جای کار می لنگید. آنجایی که تو نشسته بودی من نبودم .. انگار روحم از بدنم جدا شده بود و از بالا همه چیز را سیر *می کردم. قهوه ات تمام شده بود و انگار گوشه ی لیوان آبی رنگی که برایت هدیه خریده بودم ترک برداشته بود . یعنی من اینطور تصور می کردم همانطور که چشم هایم بسته بود. من مدام می ترسیدم که دوباره اگر قهوه خریدیم و تو از روی عادت لیوان را به لب های خشکت چسباندی چه خواهد شد؟ بعد با خودم میگفتم قبل از خریدن قهوه باید لیوان دیگری برایت بخرم...
+ ادامه دارد!
+ سیر به کسره "س" و به سکون "ی" : دیدن . توی روستای ما همیشه عروسی که بود یک عده می رفتند بالای تپه ها، سیر ِ عروسی!